نويسنده: عبدالرّحيم ذاکر حسين




 

 

حماسه رزم (1)

اي آسيا را قبلهِ ميهن پرستي
وي زندگي را نبض شريان هاي هستي
آزادگي را، اي رها از ننگ و پستي
پدرام، اي شمشير دشمن سوز، پدرام
اي سرزمين قهرمان خيز، اي ويتنام

تا ديده ي ما، ديده ي بيناي مايي
تا سوي آزادي، تو جان را رهنمايي
تو، قلب خون افشان مرز آسيايي
اي قهرماني را تو آغاز و تو فرجام
اي سرزمين قهرمان خيز، اي ويتنام
فرياد هر موجي که بر هر صخره خيزد
ابري که گوهر بر در و دشت تو ريزد
صبحي که زير برجنگل و کوه تو بيزد
باشد به رزمت آفريني، گام، هر گام
اي سرزمين قهرمان خيز، اي ويتنام

زين پرده ها هر نغمه خيزد جاودانه
هر نغمه اي آرد ز آزادي نشانه
هر صاعقه کز ابر مي بندد زبانه
آرد هزارت آفرين، هنگام، هنگام
اي سرزمين قهرمان خيز، اي ويتنام

هر دم ازين بالا گرفته لوح رنگين
بر تو فرستد آفرين، بر خصم نفرين
گردونه ي خورشيد از دروازه ي چين
آيينه وار ماه، از درياچه شام
اي سرزمين قهرمان خيز، اي ويتنام

اين پيرو اهريمن بيدادگستر
اين دشمن آزادگي، اين بندهِ زر
در عرصه ي خاک تو، خاکش باد بر سر
در پهنه ي رزم تو، کامش باشد ناکام
اي سرزمين قهرمان خيز، اي ويتنام

اين ديو را، تا خاک خواري بر سرآري
خواهم دمار از روزگار او برآري
تا خوک زخمي را به زانو در نياري
يک ره نگيرد خواب در چشم تو آرام
اي سرزمين قهرمان خيز، اي ويتنام

اي قهرماني را تو آغاز و تو انجام
اي خيره، در ناورد و رزمت دور ايام
آه اي ويتنام، اي ويتنام، اي ويتنام
پدرام، اي شمشير دشمن سوز، پدرام
اي سرزمين قهرمان خيز، اي ويتنام

خوشه ي اشک (2)

قفسي بايد ساخت
آنچه در دنيا گنجشک و قناري هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را بايد يک جا به قفس انداخت!
روزگاري است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حريم حرم جت ها خصمانه تجاوز شده است
و بدي بيدار است
و هياهوي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است!
غزل حافظ را مي خواندم:
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصيت مي کرد:
گر روي پاک و مجرّد، چو مسيحا به فلک
از فروغ تو به خورشيد رسيد صد پرتو
دلم از نام « مسيحا » لرزيد
من مسيحا را بالاي صليبش ديدم
با سرِ خم شده بر سينه، که باز
به نکوکاري خوبي، پاکي
عشق مي وزيد
و پسرهايش را
که چه سان پاک و مجرد! به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هرگوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند!
دود در « مزرعه ي سبز فلک » جاري است
تيغه نقره ي « داس مه نو » زنگاري است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بيزاري است
روزگاري است که خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و غزل هاي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي بندم
از پس پرده ي اشک
خيره در مزرعه ي خشک فلک مي نگرم
مي بينم:
در دل شعله و دود
مي شود « خوشه ي پروين » خاموش
پيش خود مي گويم:
عهد خودرايي و خودکامي است،
عصر خون آشامي است،
که درخشنده تر از خوشه ي پروين سپهر
خوشه ي اشک يتيمان ويتنامي است.

پي‌نوشت‌ها:

1. فريدون مشيري، در زمان جنگ ويتنام سروده شده است.

منبع مقاله :
ذاکرحسين، عبدالرحيم؛ (1379)، ادبيات ايران پيرامون استعمار و نهضت هاي آزادي بخش، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول